اميررضااميررضا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

عشق ماماني و بابايي

شب بد

سلام اميررضاي گلم ماماني واست بميره  خوشكلم ديشب چقدر بي تابي كردي، آخه چي شده بود كه من و بابايي هركاري بلد بوديم كرديم ولي تو خوب نشدي از ساعت 10 شب تا 1 صبح همين طوري گريه مي كردي  عزيزم تو را خدا اين طوري با دل ما نكن  تو شب هاي ديگه هم زودتر از 1 نمي خوابيدي ولي ديشب بدجور ناآرومي مي كردي، ايشاالله همه ني ني ها هميشه سالم باشن، تو هم سالم و قوي باشي و هيچ وقت مريض نشي ...
26 دی 1390

چهل روزگي

سلام خوكشل مامان عزيز مامان شما ديروز چهل روزت شد،به قول قديميا چله ات در رفت  الهي مامان فدات بشه تند تند بزرگ شو تو اين پست ميخوام چند تا عكس از تو فرشته خوكشلم بگذارم تا دوستامون خصوصا دايي محمد ببينن، دايي محمد كه ميگه دلش خيلي واست تنگ شده،البته كه دل ما هم خيلي خيلي واسش تنگه اميررضا در هفت روزگي اميررضا در بيست روزگي اميررضا در سي روزگي اميررضا در سي و هشت روزگي ...
24 دی 1390

بازم تولد

اميررضاي گلم سلام ماماني همون طور كه بهت قول داده بوديم جشن تولد يك ماهگيت را خونه مامان بزرگ گرفتيم  ولي خوب به دلايلي كه واست گفتم در اصل 35 روزت بود  شب خوبي بود. الهي مامان دورت بگرده اينقده اون شب قشنگ گردن گرفتي   راستي مامان جون ديشب قشنگ گفتي اوقون، من و بابايي كه كلي كيف كرديم  حالا ازت فيلم گرفتم كه بعدا بهت نشون ميدم  مامان جون و دايي جواد هم ديدند و كلي خوششون اومد   خيلي خيلي دوستت داريم، مواظب خودت باش گلم، بوس بوس بوس ...
21 دی 1390

مهموني

سلام عزيز دلم قرار شد چهارشنبه بريم خونه مامان بزرگ تا جشن كوچكي بگيريم ولي همون وقت مامان جون زنگ زدند و گفتند دايي ها و خاله و پسرخاله هاي ماماني قراره فرداشب بيان خونه ما  من و بابايي هم كلي كار داشتيم و  بالاخره اتاق تو را درست كرديم البته بيش تر كارها را بابايي انجام داد  و من وظيفه مراقبت از تو را بر عهده داشتم  مامان بزرگم كلي شرمنده كردند و آش رشته واسه مون درست كردند  شب مهمونها اومدند و مهموني به خوبي برگزار شد   فقط جاي دايي ممد خيلي خيلي خالي بود  داداشي هرجايي هستي خدا حفظت كنه  بعد مهموني من و بابايي خيلي خسته بوديم و مي خواستيم بخوابيم كه شما بيدار شده بودي و خواب نمي رفتي خلاصه ب...
16 دی 1390

يك ماهگي

عزيز دلم قند عسلم اميررضاي گلم شما امروز يك ماهه شدي .... هورااااااااااااااااااااااا عزيزم يك ماهگيت مبارك قرار بود امشب كيك بستني بگيريم و بريم خونه مامان بزرگا تا يك ماهگيت را جشن بگيريم و خدا را شكر كنيم كه گل پسري مثل تو را بهمون داده اما چون ديروقت شده بود فقط خونه مامان جون رفتيم و خونه مامان بزرگ شد واسه فرداشب عزيزم من و بابايي دعا ميكنيم خدا عمري طولاني و باعزت بهت بده دوستت داريم  ...
13 دی 1390

ختنه

 سلام پسر گلم بالاخره كابوس ختنه تموم شد مبارك باشه عزيزم شما ديگه آقا شدي اميررضاي گلم شما در 7 ام دي توسط آقاي دكتر داودي ختنه شدي الهي بميرم كلي گريه كردي من كه طاقت ديدن اشكات را نداشتم بيرون مطب بودم بابايي هم دل نگران بود هي مي اومد بيرون دوباره مي رفت داخل بابايي كه ميگه مامانت بيش تر از خودت گريه كرده خدا را شكر ديروز حلقه افتاد و به قول عمو مهدي ديگه ميشه دامادت كرد       ...
13 دی 1390

دل درد

سلام خوكشله الهي ماماني قربون اون دل كوچولوت بره كه تند تند درد مياد  گل مامان اين چند شبه خيلي شيطوني كردي و خوابت كم تر شده، نميذاري من و بابايي خوب بخوابيم  قربون پسمل گلم برم فداي سرت ماماني   ديروز ماماني كلاس داشت و چاره نبود كه بره  خلاصه سر كلاس كه هيچي نفهميدم تمام حواسم پيش گل پسرم بود، هزار بار خدا را شكر كردم كه تدريس امسال كنسل شد آخه چطوري مي تونستم عزيز دلمو بذارم و برم سركار   عزيزم قراره ايشاالله پس فردا شما را ببريم واسه ختنه  ماماني و بابايي كلي نگران اند، ماماني كه خيلي مي ترسه  خدا كنه اين نيز زود بگذره   خوب عزيزم مواظب خودت باش خيليييييييي دوستت دازيم     ...
5 دی 1390

اومديم خونه خودمون

پسملي سلام بالاخره من و بابايي تصميم گرفتيم دوشنبه از خونه ماماني اينا بريم خونه خودمون. ما به خاطر شما دو ماه بود كه اونجا بوديم. مامان و باباي گلم كه حسابي شرمنده ام كرده بودند. تو اين مدت فقط بخور و بخواب بود البته به دستور آقاي دكتر  دل كندن من از اونا و اونا از ما و صد البته از تو خيلي سخت بود  به قول بابايي از دستشون فرار كرديم   مامان جون چشمت روز بد نبينه  فكر مي كني زلزله اومده تو اين خونه ... اصلا نميشد راه رفت...خوشكل مامان نگهداري از تو هم كم سخت نيست  كل وقت ماماني را مي گيره... با همه اينها 5 شنبه مهمون داشتيم... خانواده بابايي مي اومدند ديدني تو پسمل گل  خلاصه من و بابايي خونه را تميز كرديم ول...
2 دی 1390

تولد

سلام پسمل خوکشل مامان نمی دونم از کجا شروع کنم... معذرت میخوام که یک مدت نبودم آخه سر مامانی خیلی شلوغ بود  مامانی رفت سرکار و معلم ٢٦ تا پسر شیطون شد ولی بعد یک ماه مامانی مریض شد و دکتر گفت باید استراحت کنه و قرار شد امسال تو خونه بمونه  البته خیلی خوب شد چون من اصلا دلم نمی اومد جوجوی دو هفته خودمو بذارم و برم سرکار  پسمل گلم ٩ آذر بود که مطلب زیر را یکجا خوندم... کلی گریه کردم... واقعا دلم گرفت... الانم که دوباره خوندم دلم گرفت  این مطلب را واسه تو میگذارم تا تو هم بعدا بخونی: ساعت ها و دقايق ميگذرد و من لحظه به لحظه حضورت را نزديك تر حس ميكنم...  پسر نيك سرشت و زيبا روي من ، نميدانم چه حسي درونم جريان د...
21 آذر 1390
1